دو شنبه 4 دی 1391 |
یکی الماس دردست داشت،بعد
چشمش به یک گـردوافتـادخـم
شـدگردورابـرداردکـه المــاس
افتـاددرشیـب زمین قل خورد
ودرچاه عمیقـی فرورفـت،
بعدمیدونی چی موند :
یـک دهـان بـاز،
یـک گردوی پوک،
یـک دنیــاحســرت...!
پس قدرداشتـه هامونوبدونیـم.
نظرات شما عزیزان:
اقا شاهین این مطلبتون فوق العاده بود
پاسخ:سلام شقایق جان مرسی عزیز خوشحال میشم اینجا میبینمت گلم
پاسخ:سلام شقایق جان مرسی عزیز خوشحال میشم اینجا میبینمت گلم
مرسی و خسته نباشی شاهین جان میگم از این داستانای کوتاه بیشتر بزاری خیلی باحالتر میشه در ضمن این عکسا که میزاری رو خیلی دوسش دارم واقعا زحمت کشیدی مرسی پاسخ:سلام جناب سروان.قدم رنجه کردین.سپاسگزارم وخیلی ازدیدنتون اینجاخوشحال شدم.باارزوی بهترینهابرای شما
مرسی و خسته نباشی شاهین جان میگم از این داستانای کوتاه بیشتر بزاری خیلی باحالتر میشه در ضمن این عکسا که میزاری رو خیلی دوسش دارم واقعا زحمت کشیدی مرسی
مهسا
ساعت21:04---5 دی 1391
دلم گرفته از آدمایی که میگن دوست دارم اما معنیشو نمیدونن ،
از آدمایی که میخوان مال اونا باشی اما خودشون مال تو نیستن ،
از آدمایی که زیر بارون برات میمیرن اما وقتی آفتاب میشه همه چی یادشون میره .
پاسخ:سلام مهساجان.مرسی گلم لطف کردین.
از آدمایی که میخوان مال اونا باشی اما خودشون مال تو نیستن ،
از آدمایی که زیر بارون برات میمیرن اما وقتی آفتاب میشه همه چی یادشون میره .
پاسخ:سلام مهساجان.مرسی گلم لطف کردین.
نه بابا اين چه حرفيه....
اتفاقا خوب شد گفتين.....
درستش كردم.....
بازم ممنون
اتفاقا خوب شد گفتين.....
درستش كردم.....
بازم ممنون
نویسنده : ►╫KHADEM╫♥●•٠·˙◕‿◕
|