دو شنبه 24 مهر 1391 |
گفتی که چوخورشیدزنم سوی توپر ........ چون ماه شبی میکشم ازپنجره سر..!
اندوه،که خورشیدشدی،تنگ غروب ......... افسوس،که مهتاب شدی وقت سحر!!
نظرات شما عزیزان:
ساعت22:44---24 مهر 1391
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ! باورم ناید که عاقل گشته ام.
گوییا "او" مرده در من کاین چنین، خسته و خاموشو باطل گشته ام.
هر دم از آیینه می پرسم ملول،چیستم دیگر به چشمت چیستم؟
لیک در آیینه میبینم که وااای، سایه ای هم زانچه بودم نیستم//// سلام بهارجان.بسیارزیبابودومن جدالذت بردم.ممنونم گلم که توجه میکنی.
گوییا "او" مرده در من کاین چنین، خسته و خاموشو باطل گشته ام.
هر دم از آیینه می پرسم ملول،چیستم دیگر به چشمت چیستم؟
لیک در آیینه میبینم که وااای، سایه ای هم زانچه بودم نیستم//// سلام بهارجان.بسیارزیبابودومن جدالذت بردم.ممنونم گلم که توجه میکنی.
شعر جالبی بود. ممنون سر میزنی و نظر میذاری(به قول خودت انرژی مثبت میدی بهم)////
سلام سلاله جان منم بایدتشکرکنم که وقت میزارین میخونین واینجا جواب میدین.واقعا خوشحال میشم وحالا به قول شما انرژی مثبت میدین.امیدوارم بتونم جبران کنم.مرسی گلم
نویسنده : ►╫KHADEM╫♥●•٠·˙◕‿◕
|